درون من هیچ وقت مال این زمان نبوده ..
درون من مال زمان هایی بوده ک آدم ها تمام حس شان را آتش می زدند و با فرستادن دود حرف هاشان را ب هم می فهماندند ..
از آن مرد هایی ک افکارشان را به دست باد می سپردند و منظره ی برفی یک کوهستان بی رحم را ب تماشا می نشسته و هیچ کدام از این فکر هایی که الان توی سر من است توی سرش نیست ..
درون من مال این روزها نبوده هیچ وقت، درون من توی یکی از ایستگاه های همین قرن پیش چمدانش را دنبال خودش می کشیده و وقتی سوار قطار شده به فکر روزهایی بهتر به دهکده ای دور سفر کرده آنقدر دور و دست نیافتنی که از فکر آن لبخند می زنم ..
و خیال لحظه هاش را رنگی تر می کند ..
درون من مال این زمان و این مکان نبوده هیچ وقت ..
درون من لحظه های قبل و بعد از من را زندگی می کرده همیشه و خسته و کوفته و بی رمق رسیده به من، رسیده به این شهر و پیاده رو ها و پرنده ها و آدم هایش ..
رسیده به رنگ سیاه ..
و می بایست به سرزمین موعودم دالا هو - بیستون - طاق بستان - آناهیتا و معبد مقدسم روناک برسد
بسرعت در حال محو شدن هستم و آنچه از من بماند را میدانم تو خاکسترهایش را بر فراز بلندترین قله البرز به دامن سرزمین مان تقدیم می کنی
این ترم وقت ازاد کمتری دارم :(
سعی میکنم زود زود آپ کنم :)